عین این عکس گم شدم تو زندگیم یا زندگی گم شده تو من
چه فرقی داره ؟! نه اینکه شلخته باشم :)
اصلا معلوم نیست دارم چیکار میکنم یا نه اصلا تا الان کاری کردم ، چند سال ِ سوخته ام ؟!
من هنوز به دنبال ِ قاصدکی هستم که هرچقدر سمت شرق فوت میکنم ، سمت غرب میرود .. ای باد شرطه برخیز
مامانم میگه چرا این خبرک ها (همون قاصدک) را کردی تو شیشه ، من میخندم !
یه شیشه پر از قاصدکی هایی که به سراغ من آمده بودند نه آن هایی که من به دنبالشان دویده بودم
یه دو ماهی میشه که توی شیشه ان بهتره روز تولدم ولشون کنم فکر کنم دیگه ادب شدند :)
گفتم تولدم ..
خیلی سخته که آدم شرمنده بشه ولی چه کنیم خلق الله که مهم نیستند اصل اینه پیش ِ خدا شرمنده نشی :|
خیلی ممنونم از کسانی که از دیروز و پریروز پیشاپیش و خود ِ امروز تبریک گفتند در حالی که ریا نشه
من حتی ماه تولدشون رو نمی دونم چه بسا روز تولدشون !
حال این موضوع بماند ..
سالروز درگذشت مادربزرگ ِ پدری ام هست ، یادش بخیر به من می گفت موش موشی :)
اون موقع دقیقا یادم نیست چند سالم بود ولی دقیقا جزئیات اون روز و یادمه
شب بود می خواستم بخوابم روی تخت توی حیاط ، تخت مادربزرگم طرف دیگه ی حیاط بود نشسته بود روی تخت
که نمیدونم چرا حالش بد شد
ما یه کوچه هستیم که تموم باهم فامیل ِ نزدیک هستیم جالبه نه ؟ :)
اون موقع مادربزرگم را به همراه عمه و پدرم با ماشین یکی از فامیل هامون بردند ، منم میخواستم سوارشم که مامانم نذاشت
یکم باورش برام سخت بود که مادربزرگی که روز ِ تولدم سالم کنارم بود
و سالم سوار ماشین شده بود و رفته بود دیگه نبود ... حتی تا یه مدتی به بابام میگفتم تو کشتیش
خیلی دوستش داشتم :( ..
قسمت این بوده روز تولد من با روز مرگ ِ مادربزرگم یکی باشه هرچند شاید کمی ناراحت کننده باشه ..
***
یه بخش ِ دیگه هم بود که میخواستم بنویسم که حوصله ندارم
اصلا قاطی شد درست نمی دونستم میخواستم چی بنویسم که مطالب درهم شد
اصلا تمرکز ندارم که ، عکس ِ پستم کاملا مرتبط :|
____________________________
+ تصویر چهار خانه های ِ یک غول ِ صورتی
+ نوشته شده در جمعه 94/5/9ساعت 7:18 عصر   توسط ریرا ارسال نظر